امان از فكر...
يك روز مشغول گردگيري خانه بودم كه نوبت به ميز تلويزيون رسيد و بايد با شيشه پاك كن آن را تميز مي كردم…دقيقا آن روز از قبل از گردگيري، در فكر بودم…مشغول تميز كردن ميز شدم، آنقدر دستمال به ميز كشيده بودم آن هم با شيشه پاك كني كه فقط خودم فكر ميكردم شيشه پاك كن است كه از تميزي برق ميزد، اتفاقا خودم هم تعجب كردم كه چقدر امروز تميز شده است؛ دستمال كه همان دستمال است……!!!
مادرم از بيرون آمد گفت: واااااااااي چه خبر است؟؟ چكار كرده اي؟؟
گفتم: چرا؟؟ براي چي؟؟
گفت: هر چي خوشبوكننده ي منزل بود همه را زدي خالي كرد؟؟
گفتم: نه!!!! من اصلا خوشبو كننده نزدم!!
بعد مادرم سريع رفت تمام در و پنجره ها را باز كرد!! ببين چقدر زده اي!!!
هنوز متوجه نبودم!
بعد رفتم پيش ميز كه دستمال و شيشه پاك كن را بردارم ببرم سرجايشان،
يكدفعه ديدم اينكه شيشه پاك كن نيست!!
من تمام اين مدت داشتم با خوشبوكننده ي منزل، گردگيري مي كردم…خلاصه آن روز منزل مملو از رايحه ي خوش گل محمدي شد…..