مي نويسم تا تو بخندي
يك شب خواهرم به جاي اينكه بگويد: چراغ هاي آشپزخانه را خاموش كن
گفت: چراغ هاي آسمان خوشگلند.
امشب كه رفتم يخچال را باز كنم مي خواستم بگويم: ببينم شام چي داريــــــم؟
گفتم: ببينم صبحانه چي داريـــــم؟
جالب اينجاست كه تا آن لحظه هم متوجه نبودم چه مي گويم، مادرم خنديد گفت: صبحانه؟ بعد همه با هم خنديديم.
يك روز نان خريده بوديم خواهرم گذاشت داخل سيني كه يه خرده سرد بشه بعد آنها را بردارد مي خواست بگويد: پنكه را خاموش كنيد تا نان ها خشك نشوند.
گفت: نان ها را خاموش كنيد تا پنكه خشك نشود.
يك روز خواهرم مي خواست بگه اتوبان
گفت: اتوبنان.
خواهرم زماني كه كوچولو بود هر موقع مي خواست اسم زنداييم را به زبانش بياورد به جايي اينكه بگويد: زندايي طاهره
مي گفت: زندايي طايره، زنداييم هم هر موقع مي شنيد خيلي مي خنديد.
براي شما هم اتفاق افتاده است؟ خوشحال مي شوم در نظرات به اشتراك بگذاريد و لبخند را رايگان به يكديگر هديه بدهيم.