منقل پدربزرگ
جای شما سبز، تو یکی از این شبای سرد پاییز رفته بودیم خونه ی پدربزرگ، گفتم پدربزرگ؛
خدا حفظش کنه، ان شاءالله صد سال عمر کنه، پدربزرگم خیلی شوخ طبعه و عاشق دورهمی بودن و خلاصه وقتی دختر، پسر، نوه های دختر، نوه های پسر میریم اونجا، مجلس رو خودش به دست می گیره، اونم همه جوره…
مثل همیشه، پدربزرگم غافلگیرمون کرد؛ بــــــــــــله، آتیش منقل پدربزرگم روشن بود… دیگه آتیشش حسابی گرفته بود، منقل رو آوردیم وسط، از قبل از اونم زیرپایی و متکا هم چیده بود…
سیب زمینی و چغندر و شلغم و جگر برامون کباب کرد و خوردیم، پدربزرگم گفت خـــُــب حالا وقت چیه؟؟ وقته قوریه.
دیگه آتیشش داشت خاموش می شد، به پدربزرگم اشاره کردم، گفت: از فول به افول، گفتم یعنی چی؟؟
گفت یعنی اول آتیشش فول بود حالا داره رو به افول و خاموشی میره، گفتم چه جالب!!!
خلاصه سرتون رو درد نیارم، بعد از چای هم، دوغ و میوه صرف شد، یک شب پاییزی به یاد ماندنی. . .