رد پاي يك طلبه
  • ورود 
  • تماس  
  • آرشیوها 

چه قدر صورت تو زشت است!

07 اسفند 1393 توسط رد پای یک طلبه

 

قِيلَ لِلُقمَانَ ما أَقبَحَ وَجهَكَ!

قَالَ تَعيبُ بِهذا عَلَي النَّقشِ أو عَلَي النّاقِشِ؟!


به لقمان حكيم گفته شد: چه قدر صورت تو زشت است!

گفت: آيا تو [با اين سخن]، بر نقش ايراد مي گيري يا بر نقّاش؟

« عرائس المجالس، ص 314»



 3 نظر

دلدادگي

20 بهمن 1393 توسط رد پای یک طلبه

 

اوایل دوران طلبگی بود…اساتید نازنین ما خیلی از نماز شب برای ما می گفتند، از اثرات خوبی که داره از نورانیتی که به ما می ده، باعث روشنی دل میشه، محبوب القلوب شدن بین مردم میشه، صاحب تاج در قیامت میشه و…خلاصه سر شما را درد نیارم…لحظه شماری می کردم هر چه زودتر ساعات معنوی نماز شب فرا برسد ویک نماز جانانه به جا بیاورم و “طعم شیرین” ارتباط محض مخلوق با خالق را بچشم و “عطر وجود” خالقم را در خود احساس کنم و…

شب فرا رسید…سیاهی و سکوت…"عاشق این لحظه بودم"…الان که دارم می نویسم حال عجیبی به من دست می دهد…فراموش کردم می خواستم خاطره بنویسم…

بعد از اینکه محفل دلدادگی عبد با معبود را آماده کردم و خیلی محتاط بودم که کسی متوجه من نشود، چون استاد نازنین فرموده بودند آن لحظه که همه در خواب غفلتند، خالصانه و بی ریا و خالی از شرک پاسی از شب را با او باش…شروع کردم به خواندن…در نماز وتر بودم و سعی می کردم به فرمایش آقا امام رضا (ع) عمل کنم که فرمودند در نماز وتر درنگ و وقوف بسیار کند…العفو العفو العفو…که یکدفعه صدای پدرم آمد:

کی لامپ رو زده نصف شب؟

مادرم گفت:

“چیزی نیست مرضیه است داره نماز شب میخونه”

واااااای من که اولین و بهترین نماز شبم بود و تمام تلاشم را کرده بودم که کسی متوجه نشود و خالص خالص خالص باشد…با شنیدن این جمله گفتم خدایا چرا؟؟؟

لحظات آخر نیایش با خداوند فقط سعی می کردم ریا بر من غلبه نکند نمی دانم موفق شدم یا نه! ان شاءالله که خداوند قبول کرده باشد…


 13 نظر

گداي كوي فاطمه (س)

12 بهمن 1393 توسط رد پای یک طلبه

 

✍ميداني وفات كريمه ي اهل بيت است؟

فاطمه ي معصومه نور قم است؟

آرزويم بود زيارتش كنم

دل و جانم را فدايش كنم

مي بيني حال زار مرا؟

دلگيرم، غمگينم، محزونم

آري، بي شك مهدي فاطمه نيز غمين است

خدايا دلم هواي حرم كرده

ضريح آن كريمه بي قرارم كرده

گشتم گداي كوي فاطمه

فاطمه به جان برادر شفاعتم كرده

 26 نظر

اهوم، اهوم...نوش، نوش...!!!

10 بهمن 1393 توسط رد پای یک طلبه


اهوم، اهوم، اهوم….زمستان که میاد برای من همیشه دست پر میاد برای شما را نمیدانم؟! دور از جان شما، ان شاءالله همیشه خداوند سلامتی بدهد البته شکایت هم نمی کنم اتفاقا در آن روزهایی که زمستان، هدیه ی خودش را “اجبارا” به من تقدیم می کند بیشتر وقت خدا را می گیرم کم کم دارم به این نتیجه می رسم که اگر بیمار نشوم می میرم.

اگر توجه کرده باشید وقتی به پزشک مراجعه می کنیم می گوید مایعات زیاد بخورید به اصطلاح “شربت بیمار آب است” ولی من میخواهم تاثیر شگفت انگیز چیز دیگری غیر از آب را برای بهبودی یافتن از این وضعیت به شما بگویم؛ اهوم، اهوم، اهوم….داشتم سرفه می کردم دقیقا با شروع امتحانات سرماخوردگی بر من غلبه کرد و من بودم و کتاب درسی و خلاصه تب و سرماخوردگی و….که باید با آن دست و پنجه نرم می کردم آن هم در ایام امتحانات، جالب تر اینکه همزمان با پایان امتحانات سرماخوردگی من هم برطرف شد!!!

شب امتحان بود نرگس کوچولو کنارم نشسته بود مشغول نقاشی کشیدن بود که من چند بار سرفه کردم گفتم: اهوم، اهوم، اهوم….یکدفعه نرگس کوچولو گفت: نوش، نوش، نوش…اولین بار بود این کلمه را از او می شنیدم حالا سرش هنوز پایین است و مشغول نقاشی کشیدن، دوباره سرفه آمد سراغم، دو مرتبه نرگس گفت: نوش، نوش…آن لحظه کاملا بیماری خودم را فراموش کردم و بعد چندین بار از روی عمد سرفه کردم و نرگس که متوجه نیرنگ من شده بود در حال خندیدن می گفت: نوش، نوش…مثل اینکه هوشمند باشد و باید بعد از گفتن اهوم حتما بگوید نوش!

 


 9 نظر

آرزو دارم الان پيش ضريح باشم

06 بهمن 1393 توسط رد پای یک طلبه

 

مرضيه جان ديدي؟


چي رو ديدم!


مطلب جديدي كه گذاشتم


أنا لبناني ؟


آره، قشنگه؟


عالي نوشتي احساس مي كنم الان آنجا هستم…دلم هواي قم را كرده…به قدري كه اشكم سرازير مي شود..خيلي قشنگ نوشتي..چه خاطراتي داشتيم!

آره واقعا! چقدر خوب بود..يادش بخير..خدايا من قم ميخوام

مرضيه جان يااااااااااااااااادش بخير


واقعا دست استاد درد نكند، مطمئنا دعاي بچه ها پشت و پناه استاد است.

آره مرضيه جان ميدوني با يه اردو رفتن چقدر بچه ها روحيه مي گرفتند!

مثل اينه كه الان قلبم ميخواد به سمت قم و مسجد جمكران پر بكشه…

امسال قسمت نشد بريم قم، ان شاءالله تا مشهد هم خدا كريمه..

ولي من آرزو دارم الان پيش ضريح باشم…

منم همينطور..


براي استادمون دعا مي كنم كه هر جا هست هميشه دلشان شاد باشد چون دل ما را شاد كرد


مرضيه جان فردا با استاد تماس بگيريم؟


آره حتما چون ميخوام از زحماتش تشكر كنم


باشه ان شاءالله..

 15 نظر

مي نويسم تا تو بخندي

04 بهمن 1393 توسط رد پای یک طلبه

 

يك شب خواهرم به جاي اينكه بگويد: چراغ هاي آشپزخانه را خاموش كن

گفت: چراغ هاي آسمان خوشگلند.


امشب كه رفتم يخچال را باز كنم مي خواستم بگويم: ببينم شام چي داريــــــم؟

گفتم: ببينم صبحانه چي داريـــــم؟

جالب اينجاست كه تا آن لحظه هم متوجه نبودم چه مي گويم، مادرم خنديد گفت: صبحانه؟ بعد همه با هم خنديديم.

 

يك روز نان خريده بوديم خواهرم گذاشت داخل سيني كه يه خرده سرد بشه بعد آنها را بردارد مي خواست بگويد: پنكه را خاموش كنيد تا نان ها خشك نشوند.

گفت: نان ها را خاموش كنيد تا پنكه خشك نشود.

 

يك روز خواهرم مي خواست بگه اتوبان

گفت: اتوبنان.

 

خواهرم زماني كه كوچولو بود هر موقع مي خواست اسم زنداييم را به زبانش بياورد به جايي اينكه بگويد: زندايي طاهره

مي گفت: زندايي طايره، زنداييم هم هر موقع مي شنيد خيلي مي خنديد.

 

 

براي شما هم اتفاق افتاده است؟ خوشحال مي شوم در نظرات به اشتراك بگذاريد و لبخند را رايگان به يكديگر هديه بدهيم.

 16 نظر

بهمون ميخندن

01 بهمن 1393 توسط رد پای یک طلبه

 

الو سلام مامان

الو سلام دخترم حالت خوبه؟

ممنون، بابا خوبه؟

خداروشكر باباتم خوبه، شوهرت چطوره؟ حالش خوبه؟

سعيدم خوبه، سلام ميرسونه، چه خبر مامان؟

تو هم سلامشو برسون، والا چي بگم! بابات رفته مبلمان قيمت كرده ميگه 900 تومنه، 1 و 200 هم هست

نه مامان قبول نكني ها

چطور مگه؟

آخه 900 تومنم مبله؟!

اينجا فلاني مبلمان خريده 6 ميليون، فقط دلت ميخواد نگاش كني، اگه 900 تومني بگيري بهمون ميخندن، نگيري ها؟؟

خوب شد بهم گفتي، نه حواسم هست دخترم، نميزارم بابات بگيره

خب مامان كاري نداري ديگه؟

نه قربونت سلام برسون، خداحافظ

خداحافظ.

بـرداشـت شما؟


 25 نظر

اِ...حاجي...حاجي بابا

26 دی 1393 توسط رد پای یک طلبه

 

- و فیه: ان بعض الروایات ظاهر فی الالزام، من قبیل ما رواه داود بن سرحان عن ابی عبدالله (ع). . . .

داشتم فقه مي خوندم..

نرگس کوچولو: اِ…حاجی…حاجی بابا

- چیه نرگس؟

نرگس کوچولو: حاجیه…حاجی…

- متوجه نمیشم، چی میگی نرگس! حاجی کو؟! بزار بخونم

نرگس کوچولو: ایناش حاجی بابا (با دست اشاره به جلد کتابم کرد، چون نرگس کوچولو روبروی من نشسته بود، و جلد کتابم رو میدید که روی جلد، عکس آیت الله شیخ باقر ایروانی بود).

- حاجیه؟؟

نرگس کوچولو می پرید و دست میزد و می گفت: حاجی تولدت مبالک، تولدت مبالک. . . حاجی عزیزِ حاجی خوشگله حاجی خوبه. . .

 5 نظر

لايك شدي، لايكم كن!

06 دی 1393 توسط رد پای یک طلبه

 

از یه نفر می پرسند نظرت در مورد لایک چیه؟
میگه لایک انگیزه ای برای زندگی بسیاری از جوونای هدفمند امروزی مثل من، تا جایی که حاضرم چشمامو و حتی جانمو پای لپ تاپ عزیزم، از صبح تا شب برایش فدا کنم!

اون یکی میگه:
لایک چیزیه که باعث می شود من هر دو ساعت یکبار حتی نصف شب پا بشم، مشاهده کنم چه کسی لایکم کرده و بعد منم بروم آخرین پست او را لایک کنم!

نفر سوم میگه:
با استفاده از لایک، دیگران را به خود علاقه مند می کنم!

چهارمی میگه:
لایک علتی است بر معلول دوست داشتن و دلیلی برای ابراز و تحمیل خود به طرف مقابل!

نفر بعدی میگه:
لایک نهایت احساسات نسل ماست!

دیگری میگه:
تازه ما تیم هم داریم، تیم لایک!

حالا من میگم:
لایک تنها فشار دادن دکمه نیست، بلکه بازخورد فکر مخاطب در ارتباط با آن مطلب یا هر چیز دیگری است. در واقع معنای اصلی لایک «بزن تا بگویم کیستی!» است. ولی امروزه، حوزه ی لایک محدود به شخصیت شناسی نیست، بلکه کمپانی ها و شرکت های وابسته به ایالت متحده ی آمریکا، از آن به عنوان یک ابزار اقتصادی استفاده می کنند.

به بیان بهتر؛ هر چه لایک بیشتر، درآمد بیشتر.

لایک به ظاهر، یک نظر محسوب می شود ولی غافل از اینکه، زدن هر لایک در نوع خود، کمکی به تکمیل پازل اطلاعاتی دشمنان یک کشور می کند، که آنها با استفاده از نقاط ضعف کاربر، اهداف خود را پیش می برند.

حالا به نظر شما «دعا برای تعجیل در فرج امام زمان -عج-» در  بین جوانان ما، علی رغم حضور پررنگشان در شبکه های اجتماعی چند تا لایک دارد؟

یا به نظر شما، آیا جوانان ما «لایک خدا» هم تا این اندازه برایشان اهمیت دارد؟

شما چه می گویید؟


 37 نظر

امام رئوف

05 دی 1393 توسط رد پای یک طلبه

 

سلامی می دهم از راه دور

به او که نامند شمس الشموس

تا نگویند که او هست خاموش

نمی دانند که من دارم دلی پر نور

روشن به شفاعت ضامن آهو

هر چند هستم کر و لال و کور

ولی من شنیدم از امام رئوف

که چه کر باشی و لال و کور

همانا من هستم انیس النفوس

خدایا کاش نبود آن مأمون ملعون

که انگور را کرد زهر آلود

 

“تقديم به هشتمين دليل، نور چشم مؤمنين، علي بن موسي الرضا «عليه السلام»”


تبصره: اين اولين شعري است كه من سرودم، خوشحالم چون آغاز آن متبرك شد به نام اهل بيت «عليهم السلام». ولي مي دانم خالي از نقص نيست، به همين دليل از شما مي خواهم با امتيازي كه به من مي دهيد البته به همراه نقد كه شديدا پذيرا هستم، در بهتر شدن اشعارم به من كمك كنيد.


 25 نظر

لولو خوابه

23 آذر 1393 توسط رد پای یک طلبه

 

پشت میز کامپیوتر، مشغول درس خواندن بودم، کمی آن طرف تر هم، خواهرم. آیفون به صدا درآمد:
دایی جان تشریف آوردند…
رفتم به سمت اتاق که دختر دایی جان چهار ساله هم به دنبالم آمد. و شروع کرد پریدن روی تخت، کم کم شعر هم به آن اضافه کرد و خلاصه با صدای بلند و شور و شعف خاصی که فقط بابا، ماما از میان کلماتش قابل فهم بود، بِپَّر بِپَّر می کرد.
از قضا، خواهرم فردا امتحان میانترم داشت و این وضعیت برایش کمی غیر قابل تحمل شده بود. هر چقدر تلاش کرد او را ساکت کند، نتوانست.
با خودم گفتم: چکار کنم! چکار نکنم!
آهان، فهمیدم، گفتم:
نرگس، زیر تخت هاپو خوابیده، هیــــس، ساکت، لولو بیدار میشه ها.
نرگس هم ساکت شد و هیچی نگفت.
خواهرم خوشحال، شروع به درس خواندن کرد، منم همینطور.
که یکدفعه نرگس گفت:
تو ساکت، لولو خوابه.
حالا هر چقدر می خواهیم سعی کنیم درس بخوانیم، نرگس اجازه نمیده و میگه:
هیـــــس، هیـــــس. . .


 15 نظر

منقل پدربزرگ

19 آذر 1393 توسط رد پای یک طلبه

 

جای شما سبز، تو یکی از این شبای سرد پاییز رفته بودیم خونه ی پدربزرگ، گفتم پدربزرگ؛

خدا حفظش کنه، ان شاءالله صد سال عمر کنه، پدربزرگم خیلی شوخ طبعه و عاشق دورهمی بودن و خلاصه وقتی دختر، پسر، نوه های دختر، نوه های پسر میریم اونجا، مجلس رو خودش به دست می گیره، اونم همه جوره…

مثل همیشه، پدربزرگم غافلگیرمون کرد؛ بــــــــــــله، آتیش منقل پدربزرگم روشن بود… دیگه آتیشش حسابی گرفته بود، منقل رو آوردیم وسط، از قبل از اونم زیرپایی و متکا هم چیده بود…

سیب زمینی و چغندر و شلغم و جگر برامون کباب کرد و خوردیم، پدربزرگم گفت خـــُــب حالا وقت چیه؟؟ وقته قوریه.

دیگه آتیشش داشت خاموش می شد، به پدربزرگم اشاره کردم، گفت: از فول به افول، گفتم یعنی چی؟؟

گفت یعنی اول آتیشش فول بود حالا داره رو به افول و خاموشی میره، گفتم چه جالب!!!

خلاصه سرتون رو درد نیارم، بعد از چای هم، دوغ و میوه صرف شد، یک شب پاییزی به یاد ماندنی. . .

 10 نظر

شيرين بيان

16 آذر 1393 توسط رد پای یک طلبه

 

سوم دبیرستان که بودم، یکی از اساتید حوزه علمیه، در مدرسه ی ما تدریس می کرد. قبل از شروع امتحانات پایان ترم، یعنی اون وقتی که دیگه همه ی کتابای درسیمون تموم شده بود و آخرین دیدار ما با معلم هایمان بود، برامون از حوزه ی علمیه گفت:

«شما همه، دخترای خوب من هستید، امیدوارم بعد از گرفتن دیپلم، هر کجا ادامه تحصیل می دهید، موفق باشید. شاید بعضی از شما، تصمیم گرفته اید به دانشگاه بروید. دانشگاه هم خوب است ولی من قصد دارم کمی در مورد امام زمان (عج) و حوزه علمیه برای شما بگویم…»

اين معلم، زبانزد همه بود و خيلي شيرين بيان…

ایشون سال های قبل هم معلم من و خیلی از بچه های دیگه بوده و هر کسی ایشون رو می دید، جذبشون می شد، چه برسد به اینکه پای صحبت های ایشون بشینه….

یک طلبه ی واقعی بود؛ خوشرو، خوش برخورد و همیشه لبخند بر لب داشت. چهره ی مهربون او، اخلاق خوب او، لبخندهای خواهرانه و مادرانه ی او، خیلی از بچه ها رو علاقه مند و در نهایت جذب به حوزه ی علمیه کرد.

به نظر شما، جذب حوزه ی علمیه بالا رفته است؟
اگر جواب شما
منفی است، علت آن را چه می دانید؟


 14 نظر

تولدت مبارك

14 آذر 1393 توسط رد پای یک طلبه

 

سلام علیکم

امشب، شب تولد وبلاگم است. فکر می کنم خیلی دوست داشته باشید با وبلاگ من آشنا بشید؛ پس آن را برای شما معرفی می کنم:

نام: رد پای یک طلبه

نام خانوادگی: دفترچه یادداشت من

نام پدر: کوثر بلاگ

شماره شناسنامه: شماره طلبگی

تاریخ تولد: 1393/9/14

محل تولد: آموزش مجازی

من دیگه صحبت نمی کنم، اجازه میدم خودش با شما صحبت کنه؛

من رد پای یک طلبه هستم، عضو جدید کوثر بلاگ. خوشحالم امشب متولد شده ام؛ چون جمعه شب است، پس آن را به فال نیک می گیرم. من قصد دارم برای شما از خیلی چیزها و خیلی جاها بگویم، پس امیدوارم مرا بخوانید و نقاط ضعف و قوت مرا بگویید. با نظرات خوبتان با من در ارتباط باشید. ببخشید زیاد صحبت کردم، خواهش می کنم بفرمایید كيك تولد به همراه يك فنجان چاي داغ.


 13 نظر









  • تماس